یک روز با خدا
آن جا شب بود..دل شب بود..دل هم که شب باشد خرمنها نور هم نمی تواند او را تسخیر کند...
غمی ریشه کرده بود و درختی تنومند شده بود و زودتر از فطریتش پیر شده بود..بلوا بود درون آن و چه غوغایی به پا کرده بود این آشوب دل..!!!
دل "عزم جزم کرده بود.. چیزی بود که او را بر می شورانید و چیز دیگری بود که افسار را بر پایش گره می زد..می خواست امشب همه را براندازد..همه ی این همه خستگی را..همه را به خاک ببرد و آنها را در دل خاک فراموش کند..
گرمی جدای از سردی خاک "درون را فرا گرفت..چشم باز بود و بسته ..جوششی غریب رگهایم را می جنباند و خون را بی صدا و خشمناک از جایی به جایی می برد..
صدایی مرا از درون بیرون کرد..مرا کسی صدا می زد..به حال خود نبودم و دور از خودم گشته بودم و شاید هم نه...به خود آمده بودم...شاید...
هراس از پاسخ به صدا ..!!تنها..سایه ای دیدم از او..از ...اوووووووو..که سالها نامش گمگشته در گوشه ی دلم حک شده بود..او را انگار روزی ..جایی جا گذاشته بودم و هرگز دیگر جستجویش نکرده بودم...
صدا را بلندتر شنیدم و سایه را قریب تر می دیدم..من را با او چه کار؟؟!!نه..نه...او را با من چه کار!!!؟؟
گویی آمده بود با من سخنی بگوید..نگاهی کرد..همان نگاهی که دل را تکان می دهد.. و نشست..و لبخند زد..بی اختیار نگاهم را آمیختم به او..دلم میلرزید..درست بود آنچه را می دیدم....!! او..خودش بود..
اوج احساسم را تجربه کردم جایی که او مقابلم بود..